سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بسم الله الرحمن الرحیم

دلم خواست بنویسم آدمی بدون عشق اصلا زنده نیست.و این روزگاری هم که من می گذرانم زندگی نیست واصلا معلوم نیست اسمش چه باشد.بهرحال انقدر مزه ی خوب نمی دهد که انگار ده ساعت از صبح ناشتا مانده باشی و توی دهنت پر از بوی حال بهم زن گرسنگی باشد.

بعد فکر کردم دارم زیادی جو می دهم و تریپ "جای خالی تو" می آیم و از این حرف ها می زنم.اما راستی راستی جای یک چیزی خالی است که اصلا معلوم نیست آن چیز چیست.یک چیزی که باعث شده نور آفتاب،زیاد برای من پررنگ نباشد.شب ها بی خودی وسایلم را زیر و رو کنم و دنبالِ یک حس خوب بگردم.یک چیزی که نیست و وقتی حافظ باز می کنم و سهراب می خوانم،سرم محکم بخورد به حصار کلمه ها و دلم به هیچ جا سرک نکشد.این ها یعنی من عاشق شدم؟ یا عاشقی بودم که فارغ شدم؟ یا عاشقی داشتم که حالا او فارغ شده و من شکست عشقی خوردم؟

اصلا نمی دانم.در واقع حالا که می نویسم،حرف از این احتمال ها می زنم.اما خودم به خودم می گویم تو لوس شدی! خاک بر سرت! خودم به من می گوید که تو یخ زدی و حالیت نیست.من قبول دارم یخ زدم.نه من،که خیلی چیز ها یخ زد است اما دلم نمی خواهد خودِ لوسم به این ها فکر کند.نیمه ای از وجودم می خواهد تیرآهن باشد و محکم! فقط کار خودش را انجام دهد،نیمه ی دیگر هوس کرده آب باشد و همش جاری شود.

می دانید کجا؟ مثلا توی خیابان های پاسداران.قنات داشتیم و از سر کوچه مان رد می شد.شفاف هم بود.ماهم مثل قنات بودیم.یک دفعه از سر پاسداران می رسیدیم به آن بالاها و هیچ مشغله ای جز جوشیدن برای هم نداشتیم.

حالا هم دریاچه،روبروی من است اما من بیشتر به ساخت و سازهای اطراف نگاه می کنم و می دانم آب این دریاچه،جوششی نیست.بعد درون آبکی ام با واقعیت آهنی و جامد روزگارم درگیر می شود و من مثل یک سیمان نیمه جامد هی بهم می خورم.هی بهم می خورم و هیچ چیز زلالی نمی جوشد.پر از یک رنگِ خاکستری کشدارم که اصلا معلوم نیست قبل از سفت شدن،چی را به چی ربط می دهد.

خواستم به خود لوسم بفهمانم قلبم خالی از عشق نیست و اصلا این همه دیوانه بازی ها از کجا سر چشمه می گیرد؟ بعد،از کتابم عکس انداختم آوردم اینجا که شهادت بدهد با آنکه قدِّ خَر، ترمودینامیک بارم نیست و هیچ پشتوانه و نمره ای هم ازش ندارم اما رفته ام سراغ الکترومغناطیس و دارم از اول،کتابش را می خوانم.و همین یعنی عشق!

حالا این را مقایسه کن با لحظه هایی که پیچاندم،صبحی که دزدیده شدم،یواشکی هایی که به خوشمزگی فراهم می شد،دلهره هایی که ته ش ذوق زدگی بود.خواندن و نوشتن و خواندن و تحلیل کردن ها.فرودگاه و نصف شب ها و صبح ها ی زود.تمام یانی هایی که چندین بار گوش دادم،تمام نسکافه هایی که مزه شان را تشریح کردم،تمام پونزهایی که توی دیوار راهنمایی فرو کردم،تمام نو بودنمان،تمام لحظات هیجان انگیز خیابان ها،تمام کویر شریعتی،تمام پناهیان گوش دادن ها،بحث کردن ها،دنبال گشتن ها،شک داشتن ها،نقشه کشیدن ها،ترسیدن ها،آرزو کردن ها...........

درست است که الان هم قلبم برای خیلی چیزها می زند،اما ریتم تند و محکمش،یک چیز دیگر بود...

پناه می برم بر خدا از حسرت و دلتنگی و روزگار سنگی و حال سیمانی و این لحظاتی که الکترومغناطیس(عشق محترم) را پیچانده ام تا بیایم بگویم یادِ جوشیدن ها به خیر!


+ تاریخ یکشنبه 92/10/8ساعت 5:42 عصر نویسنده طهورا | نظر